حکایت خدمت به پدر و مادر
![حکایت خدمت به پدر و مادر حکایت خدمت به پدر و مادر](http://www.erfan.ir/system/assets/imgArticle/2018/04/123021_phoca_thumb_l_nz_019.jpg)
زكريا مىگويد مسيحى بودم و در مسيحيت متعصب، مسلمان شدم، و خوشحال بودم، بهمكه رفتم، خدمت حضرت صادق (عليه السلام) رسيدم فرمود اگر پرسشى دارى، بپرس. عرض كردم: خانوادهام مسيحى هستند، تنها مسلمان آن خانواده منم، مادرم كور شده، من به ناچار با آنان زندگى مىكنم، زيرا پدر و مادرم جز من كسى را ندارند، دوست دارند با آنها هم غذا شوم و از ظرف آنان آب بخورم، فرمودند پدر و مادرت گوشت خوك مىخورند گفتم نه، با خوك تماسى دارند؟ گفتم: نه. فرمود: از آن خانه بيرون نرو. از پدر و مادرت جدا مشو، به مادرت خدمت كن، كارهايش را انجام بده، او را به حمام و دستشوئى ببر، لباسهايش را عوض كن، لقمه به دهانش بگذار!